باسلامی دوباره خدمت دوستان جان

قصه اونجایی به پایان رسید که منو پسر عموم عازم تهران شدیم .

من تا لحضه اخری که بخوام پامو تو اتوبوس بذارم از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم ولی لحضه ای که سوار اتوبوس شدم ودرها بسته شد و بسته شدن در منو از خونوادم جدا کرد سخت ترین لحضه زندگیم بود انگار دنیا داشت روی سرم خراب میشد ولی چاره ای جز قبول جدایی نداشتم و باورم شدکه دیگه باید این فراق رو تحمل کنم ،به هر ترتیبی بود مت روی صندلی کنار دست پسر عموم نشتم وتا سوهانی قم حتی یک کلمه با پسر عموم حرف نزدم و تو خودم بودم تا این که برای استراحت وصبحانه اتوبوس تو یکی از سوهانی های قم نگهداشت و من پیاده شدم ورفتم که یه ابی به سرو صورتم بزنم تا یه کم حوصلم سر جاش بیادکه دیدم پسر عموم داره میاد تا رسید گفت چی شد زبونتو موش خورده تو که دیشب خیلی خوشحال بودی و داشتی با همه سرو کله میزدی و یه جا بند نبودی من که اصلا حوصله جواب دادن نداشتم گفتم بخاطر اتوبوسه حالم بهم خورده ورفتم ولی انگار پسر عموم میدونست که من چرا اینطوری شدم از پشت سرم اومد و یه چای واسم گرفت و شروع کرد به شوخی کردن تا حالم بهتر شه منم با شوخی ها و خندهای پسر عموم یه مقدار حالم بهتر شد و.

 این داستان ادامه دارد


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دنیای از خوشمزه ها چرخ نیلوفری روانشناسی مثبت گرا گل نیلوفر خیال بافی های یک پوچ گرا پونه پلاس جملات زیبا|شعر|سایت مطالب جالب و خواندنی وبلاگ بازاریابی اینترنتی و کسب و کارهای اینترنتی | رهایی بخش |